ترنمي ها هر چي تو بخواي درباره وبلاگ ![]() تو خود می خواستی امشب ترنم های باران را برایت هدیه آوردم نسیم روحبخش جان حقایق های پنهان را برایت هدیه آوردم حدیث روشن امروز را هر دم نگاهی تازه می باید به شکرانه گلی خوشبو به رنگ آبی دریا به نام دل برایت هدیه آوردم فرحبخش است کاویدن چه جانبخش است فهمیدن به بینایی ببین جان فرحبخشی برایت هدیه آوردم نکو خویی نباشد پیشه ی هرخس که گل دارد عزیزم من نَمی از تربت جانان برایت هدیه آوردم نويسندگان چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:ماجراي سنگ صبور, :: 17:56 :: نويسنده : ............................
سنگ صبور در زمانهای گذشته پیرزنی با مشکلات فراوان زندگی می کرد.پیرزن سنگی داشت که هر وقت به یاد مشکلتش می افتاد بر روی آن لباس میشست وباآن درد دل میکرد .به مرور زمان سنگ براق شد و به یک سنگ قیمتی تبدیل شد پیرزن برای رفع مشکلاتش آن را فروخت.مدتی نگذشت که سنگ کدر شد وآن را دور انداختند یک روز که پیرزن از جایی بر می گشت آن را دید و به خانه برد و مثل گذشته هر وقت به یاد مشکلاتش می افتاد روی آن سنگ لباس می شست و با آن درد دل می کرد .دوباره سنگ براق شد و این بارنیز، پیرزن آن را برای رفع مشکلات فروخت .این قضیه بارها تکرار شد و پیرزن پی برد که این سنگ با او همدردی می کند و گرهی از مشکلاتش را باز می کند این جا بود که فهمید کسی از این سنگ برای او بهتر نیست .تصمیم گرفت که آن را نفروشد و هرگاه که غم و غصه داشت با سنگ صبورش درد دل کند.
صفحه قبل 1 صفحه بعد
پيوندها
|
|||
![]() |